فکر کنم کلاس دوم دبستان بودم، توی مدرسه ی مریم، یه معلمی داشتیم که خانم نشاطی بودن. ایشون گاهی وقتا پسرشونو با خودشون میاوردن سرکلاس که فکر کنم یا همسن ما بودن، یا از ما بزرگتر بودن.
یه روز مهلا خانوم که باهم دوست بودیم، یه جمله ای درباره ی این پسر معلممون گفت و دوست نداشت اون آقا پسر متوجه بشه چه جمله ای بوده و من واقعا نمی دونم چرا ولی عین اون جمله رو به اون آقا پسر گفتم واون پسر هم با عصبانیت یا پا زد به دوستم. بعد از اون یادم نمیاد ارتباطم با مهلا خانم چی شد ولی فکر کنم قهر بودیم ودیگه آشتی نکردیم. خواستم ازش بخوام که واقعا منو حلال کنه. خیلی خام و نفهم بودن که چنین کاری کردم. حلالم کن مهلا خانوم.